دل نوشته ها
- Mino Lesani
- 3 juil. 2024
- 18 min de lecture
Dernière mise à jour : 13 juil. 2024
2024
پی در پی با خودش تکرار می کرد؛ زمان زیادیست که من غرق شده ام ! و هر بار سقوطش را بر روی موج ها می دید، مثل یک خط افقی صاف، رو به آسمان و با دست های باز. با خطوط مواج موهایش فضا را می شکافت، تماشاگر آسمان بود و اما باز در بیکرانگی سقوط می کرد. (3 April)
2023
شاید بی سرزمین تر از من، هیچ کسی در این دنیا نباشد. تمام سالهای مهاجرتم در ایران به نام افغانی خوانده می شدم، در فرانسه به من refugiée (مهاجر) گفته می شود و در تمام بحث هایی بی پایانی که با تو برای تعیین هویتم می کنم ، شما" ایران نشسته ها" خطاب می شوم . حتی در خانه ام، من یک افغانستانی حساب نمی شوم. نمی دانم اسمم را چه بگذارم! شاید " بی آشیانه ترین " (April23)
استادم مرا به نهار دعوت کرده بود، پرسید چه حساسیت غذایی داری و چیزی هست که اصلا نخوری؟ با افتخار پیام دادم باربارای عزیز من همه چیز را به جز گوشت خوک و واین، می خورم. فردای آن روز خوراک بوقلمونی را که به روش سنتی پخته بود، برایم آورد. می گفت این غذای مخصوصی است که ما شب نوئل مان سرو می کنیم، دوست داشتم تو را با فرهنگ غذایی مان آشنا کنم. و بعد گفت که خوب است که تو عادت به تنوع غذایی داری، گفتم بله خیلی دوست دارم که فرهنگ های مختلف غذایی را بشناسم و طعم های مختلف را امتحان کنم. به او گفتم که بعضی از مردمان کشورم خیلی از طعم غذاهای شما نالان هستند و می گویند لب به غذاهای فرانسوی نمی زنند. ولی استاد جانم شما ناراحت نشوید، بی میلی آنها برای این است که بیشتر عادت به خوردن نان دارند! ( اینجا مهاجران بسیار به فرهنگ غذایی کشور آبا و اجدادی شان افتخار می کنند) در حالی که غذایش را نوش جان می کرد گفت من دوست ندارم اسب بخورم، لاک پشت را هم نمی خورم چون برای محیط زیست وجودش ضروری است، خرگوش بد نیست، اما سگ و گربه حیوان خانگی اند، نمی توانم خوردن شان را درک کنم، خرچنگ را دوست دارم، بعضی از انواع حلزون ها هم برایم جالب است، اما نه همه ی شان، به هشت پا که رسید چیزی به ذهنم رسید، یادم آمد گفته بودم همه چیز می خورم به جز خوک. یعنی ممکن بود که هر کدام از آنهایی که نام شان را می برد سر میز غذای مان باشد. با خودم عهد کردم که از این به بعد کلاس اضافی نگذارم و بگویم: من فقط غلات و سبزیجات و یا گوشت پرندگان، گاو و گوسفند می خورم و بس! (24 March)
2022
خدایا تا حالا عزیزی را از دست دادی؟ کاش درد تک تک مان را می فهمیدی و بعد از آن از عدالت می گفتی، از صبر، از تقدیر، از سرنوشت ... دایی ام آواره ی جنگ بود و من هنوز بعد از گذشت روزها نتوانسته ام با مرگ او در غربت کنار بیایم، صدها کیلومتر دورتر از همگی ما به خاک سپرده شد. یکبار که تلفنی با دایی ام گپ می زدم از خاطرات رد مرز شدن خود در ایران می گفت، با خنده می گفت پنج بار رد مرز شده، یکبار که با گروهی از افغانی ها به دست پلیس های ایران افتاده بودند، سربازی از آنها پرسیده بود برای چه به ایران می آیید؟ یکی از میان جمعیت فریاد زده بود که #برای نان آمده ایم، نان! و بعد همگی خندیده بودند. چه طنز تلخی بود برایم . بعد از سقوط کابل، اینبار قید ایران را هم زده و به جای دورتری پناه برده بود . من نمی توانم کسانی را که باعث و بانی این آوارگی و فلاکت شده اند را ببخشم. وقتی از فرهنگ جنگ و انتحارشان صحبت می کنیم استدلال شان این است که ما هم کشته می شویم، ما هم آواره می شویم ! اما هرگز نمی خواهند از خود بپرسند که چه کسانی انتحار می کنند ؟ چه کسانی با وحشت و بربریت، دیگران و خودشان را به این روز در آورده است؟ کاش بتوانم با این ..... کنار بیایم. نمی دانم اسم ش را چه بگذارم. درد ؟ دل خونی؟ اضطراب؟ غم و یا اندوه؟ دلتنگی و یا عزاداری؟ فقط هر چه که باشد می دانم تک تک ما آن را چشیده ایم. (12 October )
وقتی درد من، درد تو نیست، هرگز ما نشویم. (9 October )
با گیسوانش از سقف آویخته شده بود، همان گیسوانی که یار آنها را بوسیده و از عطر بهاری اش در گوشش زمزمه کرده بود، به گمانش در جهنم بود. در کابوس ش آدم ها از آسمان سقوط می کردند، از بال پرندگان آهنین! مردگان قهقهه سر داده بودند و مادران ... مادران بر سوگ نشسته با ترس و دلهره در خفقان زجه می کشیدند، شهر موسیقی عجیبی به خود گرفته بود. در قریه ای دور که نامش را کسی نمی دانست و در خانه ای دور که اهالی ساکنان آن را نمی شناختند. در اتاقکی تاریک که حتی نور هم تمایلی به نفوذ در آنجا نداشت، زنی از گیسوانش آویخته شده بود .... (15 August )
او برایم از سوختن جنگل کاج ها می گفت و من از مادرانی که برای هر یک از کاج ها خون گریستند.
(11 August )
2021
پاریس را شهر زیبایی یافته بود، آنقدر زیبا که شاید سرگشته ای چون او پس از گذشتن چندین ماه هنوز به زیبایی آن خو نگرفته بود و در پرسه زدن های شبانه اش اندوه پا به پای او قدم برمی داشت، کافه های بسط یافته در پیاده رو و مملوِ از جمعیت، پر رونق از صدای خنده، خنده های زیبای زنان در میان نورهای شبانه. کافه ای دید لبریز از گلهای رُز رنگارنگ و نورهایی که از میان گلبرگ ها و جمعیت و از میان لبخندهای شیرین سوسو می زدند، با خود زمزمه کرد صدای شادی ست به گمانم. زنـــــان، این بلورهای درخشان، قهقه سر می دهند بی آنکه انگشتانی به آنها به اشاره چیزی بگوید. چون قاصدکانی که با نسیم شبانه در فضا معلق می شوند و عطرِ نان و شراب و رونق زندگی را به ارمغان می برند. چه می خواست جز این؟ سوالی که با بغض فروخورده اش زیاد از خود پرسیده بود. در واقع او یکی از خوش اقبال ترین های اطرافیان ش بود، دیگران جا مانده بودند و هنوز دست و پا می زدند در میان خاکستر و تحجر. خود را به ایستگاه اتوبوسی رساند تا بتواند به خانه اش باز گردد اما نه آن خانه ی همیشگی، به چهاردیواری کوچکی که اقبال بلندش برایش فراهم کرده بود می رفت تا بازگردد به قفسی که امن بود. غوطه ور در افکارش چشم هایش با نگاه رهگذری تلاقی کرد، بعد از گذر ثانیه ای گره نگاه شان را باز کرد و به سمتی دیگر چشم دوخت، با خود گفت شاید کار خوبی نباشد چشم دوختن به آنها. رهگذر دستی بر موهای بلندش کشید و لحظه ای در ذهن ش چشمان سیاه مرد غریبه را مرور کرد، نمی دانست چرا نگاهش را شاد نیافته بود سپس او را در ازدحام زندگی چون قطعه ای از یک موسیقی غمگین با زمزمه ی شعری بر لبانش به فراموشی سپرد. (26 February )
وطن و خـاک مفاهیمی هستند که همیشه جانت را می طلبند تا که آرامت کنند، تا زمانی که در آغوش آن بر خــاک نیفتی در هر کجـای دنیــا که باشی بی قــــــــراری . (12 August )
آخرش یه مورچه یِ کوچکِ مشهور هم نشدیم که دلِ مان به این زندگی خوش باشد . (28 March )
هر زنی در زندگی خود روزی خواهد فهمید که خودش را قبل از هر چیزی و هر کسی دوست داشته باشد، قبل از فرزند، همسر، خانواده ....نکته اینجاست که این موضوع را چه زمانی درک کند، در بیست سالگی و یا شصت سالگی اش؟ (13 September ) 2019
من از دو سرزمین که ریشه در من دوانده اند، دل کنده ام . سفر آغاز کرده ام، آدمی در سفر پخته تر می شود و مهاجرت می تواند یک سفر پر از معنا و اندوه باشد . دل کندن از محیطی که دوران کودکی، نوجوانی و بخشی از روزهای جوانی ام را در آن سپری کرده ام برایم حکم مهاجرت را داشت حال آنکه در تمام این دوران ها مهاجر نامیده میشدم. بازگشت به سرزمینی که قبلا سالهای زیادی را در آن زیسته ای همانند غوطه ور شدن دوباره در خویشتن است. بخش هایی از تاریخ زندگی ام را در سرزمینی ورق زده ام که قلبا به من تعلق داشت و قانونا مرا به خاک دیگری واگذار میکرد، به خاکی که بوی مادرم را میداد و پدرم در آن آرزوهایش را دفن کرده بود . (15 August )
آدم ها سرانجام در نقطه ای از جغرافیای زمین قرار خواهند گرفت که آرامش را بیابند، اگر مکان زندگی ات را دوست نداری روزی از آنجا کوچ خواهی کرد. (31 Junuary )
2018
منتظر فرا رسیدن اولین لحظه های سال ۲۰۱۸ هستیم فکرم به این موضوع مشغول هست که چرا ما ادم ها بعضی از لحظات این قدربرایمان ارزشمند می شود در حالی که در طول زندگی روزمره مان زمان ها و لحظات بسیاری را گم می کنیم ؟ مخاطب این سوالات مثل همیشه خودم هستم، به یک سالی که گذشت فکر می کنم به اینکه واقعا در طول مدت این یک سال چه چیزهایی را بنا بر جبر زمانه از زندگی یاد گرفته ام چه چیزهایی را خواسته ام یاد بگیرم و چه چیزهایی به اجبار بر طبق شرایط زندگی بر من تحمیل شد تا آنها را فرا بگیرم. بنظر خودم حقیقت هایی را که در این مدت درک کرده ام به شدت فشرده، بی رحمانه، بسیار منطقی و خالی از دخالت احساسات بود برای هنرمندی که تقریبا تمام مسایل زندگی ام را دروهله اول با احساساتم سنجیده و حل می کردم قرار گرفتن در جامعه ای به شدت منطقی یک بحران تلقی می شد، جامعه ای که اگر در آن کار، تحصیلات، هنر و یا حرف خاصی برای گفتن نداشته باشی فاصله ی زیادی بین تو و یک بی خانمان باقی نمی ماند چرا که بدون منبع مالی و بدون گزارش مالی خانه ای نخواهی داشت و بدون دانش، تحصیلات و هنر، کاری برای گذران زندگی و یاحتی شخصیتی برای حضور در جمع نخواهی داشت چرا که در این اجتماع قرار نیست سبزی ها را بر روی چادری پهن کنی و چند نفری دور هم جمع و راجب آدم های دیگر صحبت و قضاوت کنی. بعد از مدتی متوجه می شوی که قضاوت همیشگی که برای تو عادت شده بود می تواند جرم و یا دخالت درا مور شخصی تلقی شود باید بپذیری که انسان های اطرافت در حوزه شخصی خود کاری را انجام دهند وتو سکوت کنی حتی اگر از حیطه تحملت خارج باشد. انگار قرار است از صفر ساخته شوی و تمام کدهای اجتماعی که با آن بزرگ شده ای را کنار بگذاری، ازنو شروع کنی و از الفبای زندگی گرفته تا الفبای گفتاری و نوشتاری ات را به چالشی عمیق کشی. ذهنم بعد از این یکسال شبیه به فلزی به شدت مچاله شده است، ماهیتی که براساس خصوصیات ذاتی اش سعی در حفظ من خود ساخته می کند، سرشکسته و دلتنگ ، دلتنگ داشته های قبلی هستی و کم می آوری و مقاومت می کنی تا نبپذیری این الزام به تغییر را، ولی می دانی که در صورت مقاومت بیشتر بی خانمانی خواهی شد که در متروها و تاریکی های این شهر هزیان گویان بار تنهایی عمیق تری را بر دوش می کشد و روزی در خواب یا مستی در سرما و یا تنهایی جان می دهد. در اینجا هزاران تناقض بین خود، زندگی و جامعه جدید می یابی، در این یکسال با تمام وجودم اعتقاد پیدا کرده ام که مرز انسانی بی خانمان با آدمی تحصیل کرده و اجتماعی خطی باریکی ست که اگر حواست نباشد می توانی آن را ببازی، هر چند که حتی بی خانمان هایش هم کتاب می خوانند، نوبت را رعایت و بفرمایید می گویند که همین نکته مرا مطمئن تر می کند که شاید انها هم در گذشته شخصیتی بوده اند که فقط کمی بی برنامه گی آنها را به این مسیر کشانده است، در مواردی هم خود این سبک از زندگی را انتخاب کرده اند. یاد آن روز بخیر که همسرم با تمام شوق و ذوقش طوری برنامه ریزی کرده بود که اولین صحنه ی زندگی ام در پاریس با نمایی از کلیسای نوتقدام آغاز شود، از فرودگاه مستقیم به دنیای زیر زمینی متروها قدم گذاشتیم، کنجکاوانه به دنیای این جهان اولی ها نگاه می کردم، از چهره های متفاوت گرفته تا پوشش و زبانی که تا به آنروز حتی یکبار به آن دقت نکرده بودم و همه چیز عجیب برایم بیگانه شده بود، وقتی بر آخرین پله های مترو قدم می گذاشتم نوتقدام آرام آرام با هیبت و شکوهی ناتمام در برابرم قد علم می کرد و من به یاد گوژپشت نوتقدام با سکوت صبحگاهی آنجا ارتباطی برقرار کردم که باعث شد با خودم بلند بگویم آه اینجا چقدر شبیه به گلشهر خودمان است و محو تماشایش شدم . همسرم هاج واج تماشایم می کرد اما برای من این جمله شبیه ترین تشبیه به احساسم در آن لحظه بود و این جمله می توانست تمام احساس واقعی من را از تعلق خاطر به این مکان جدید نشان دهد. بگذریم که با گذشت زمان بیشتر بیشتر تفاوت هایش را درک کردم تا به امروز که بر این مهم واقفم که اینجا شبیه به هیچ جا نیست جز خودش، به قول همینگوی اگر بخت با تو یار باشد و تو روزهای جوانی ات را در پاریس باشی باقی عمر را او خود با تو خواهد بود چرا که پاریس جشنی ست بیکران .
01/01/2018
2015
روزمرِگی 7
آهنگی به زبان ترکی گوش می کنم و علی رغم اینکه معنایش را نمی دانم مرا آرام می کند، آنقدر آرام که دو ساعتی مداوم پای کار نشسته ام بی هیچ خستگی! عزیزترین چای دم می کند و لحظه ای مرا به هم کلامی اش میهمان می کند، دَ رادیو مرتیکه موگوفت:
اویی که شعره موگه یا میخوانه یک چیزه ولی اویی که شعره درک مونه شاعره واقعیه، امیالی تو شاعره همی شعری که اِد مالوم نیه چیز موگه ...
لبخند زدم عجب حرف قشنگی! کارم را نشانش دادم و پرسیدم چطور است؟ دستی بر موهایم کشید و گفت خیلی قشنگ است!
من یا کارم؟ « هر دویتان »
فکر کردم با این حساب عزیزترین هنرمند تر از من و خدا جان هست که آفرینش می کنیم، در ثانیه ای زیبایی اثر هردوی مان را درک می کند.
گفتم: برایم شعری ناب بگو که هنوز خاطره ای آویزان آن نباشد و با هر بار خواندنش به یکدیگر رسیم، باز گردیم به اصالتِ یک آیین، به همین فنجانِ چایِ سبزمان ...
گفت: ما شعر گوفتو رَه یاد نَدَروم !
به دانه های انار خیره شده ام که به وقت دانه کردنش مراقب بودم حتی یکی از آنها گم نشود ، همان یکدانه یاقوتی که به قول مادر کلان ها از بهشت آمده و در میان صد دانه یاقوت دیگر پنهان شده است . به آرامش لحظه ی جاری خیره شده ام که پس از دو سه شب متوالی سرانجام کمی بر روی شانه هایم آرام گرفته، آرام و قرار گرفته ام در انبوه جمعیت دیروز و یا در تلاطم سرخ گونِ دانه های اناری ؟ کدام یک نمی دانم ؟! کسی چه میداند شاید آن یکدانه یاقوت بر شانه هایم بال بال می زند برای رهایی و برای پر گشودن، لالا، لا لا ﺑﺨﻮاﺏ ﺁﺭاﻡ ﭘﺮﻱ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺩاﻣﻲ، بخواب آرام پری ما تو آزادی، بخواب آرام پری چشم بادامی، بخواب آرام ... (12 November )
2016
شهرهای بی نهایت زیبای مدرن ادم ها را دلتنگ تر می کنند، این همه زیبایی مهاجر دربه در همیشه آواره را در خود فرو رفته تر میکند و محزون تر می شوی وقتی دلت بی بهانه آواز وطنی سرمی دهد . (2 November )
آدمی اگر مرغ بی بال است دل او بی شک پرنده است که در لحظه ای پَر می کشد تا حریم حرمت.(October 16 )
نامت را « رها » گذاشته بودم تا بتوانی از تمامی تعلقاتی که نداشتن شان آزارت میداد رها شوی، به تو قول داده بودم که نگذارم آب از آب در دلت تکان بخورد ، ولیکن نتوانستم . (October 2 )
گندمزار را به آتش کشیده بودند و شعله های آن از تار تارِ موهای سپیدش زبانه می کشید، آرام بر زمین نشست و بر روی تنِ خاک دستی کشید، بویِ خاک همیشه آرامش کرده بود. در آخرالزمان زندگی اش فرزند را به آن سپرده و اکنون همین ذرات پُر از غبارِ درهم و برهم، مرهمِ زخم های او شده بود . (August 14 )
میدونی چیه ?!
درسته اینجا بدنیا اومدم ولی میخوام دل بِکَنم .
: خوبه، باید بتونی اینکار بکنی .
اینجا اگر صد سال هم زندگی کنم، به اندازه یه درخت رشد نمی کنم، سبز نمی شم .
: آره خوب، حتی درختا هم اونجا شناسنامه دارن ، من دیدم .
: میتونی بیای اینجا و با هم سبز بشیم، یک درخت بیدِمجنون . (August 11 )
دلتنگی را می شود خلاصه کرد ?! دلم برای بچگی هایم تنگ شده . (August 10 )
به کوه پناه می برم، به شب و چراغ ها، به نور. تو در میان در به دری هایِ تاریک من خفته ای .(August 6 )
از میان تمام حادثه های جهان عبور کن، تو را من چشم در راهم . (July 30 )
تماشا کردن شهر از این ارتفاع لطف خاص خودش را دارد، مخصوصا در این بُرهه از زمان که روشنایی چراغ ها برایم معنای دیگری هم پیدا کرده است، روزگاری از آن سمت شهر به خانه که برمی گشتم، خودم را با روشنایی یکی از همین چراغ ها دلخوش می کردم؛ کسانی در آن خانه منتظرم هستند . اغلب اوقات مادرم ایستاده، کوچه را سرک می کشید، می دانستم آیت الکرسی را حداقل برای پنجمین بار تمام کرده است . با احتیاط بر روی تکه سنگی از کوه نشسته ام، چراغ های شهر خیره نگاهم می کنند، هنوز در باورم نمی گنجد که ما در قرن بیست و یک برای روشنایی شب های مان بیش از هشتاد نفر خون بها داده ایم، یک هفته از نبودن شان میگذرد، بی گمان شمعِ وجود مادرانی سوخت و خاکستر شد. با خودم فکر می کنم شاید راه خانه های تاریک را گم کرده اند که در همان لحظه پروانه ای از کنار صورتم میگذرد . (July 30 )
آدمی چگونه می تواند اندوهِ عظیم خویشتن را بر خاک بسپارد؟ (July 24 )
دلم برای بلندترین نقطه ی شهر تنگ شده، جایی که بشود از آنجا هزاران چراغ و روشنایی را بر روی تپه های دوردست تماشا کرد، بتوانی تصور کنی که تمام این نقطه های نورانی بخشی از لباس شبی ست که بر تن داری و با نقوش پُر فراز و نشیب نورها حالا تو می توانی زیباتر شوی . (June1 )
من اثرِ هنریِ توام، با دست های خودت آنچه را که در من کاشته ای، ویران مکن . (May 28 )
روزگار غریبی ست نازنین، چندمین بار است که چشم هایم را می بندم به امید یافتن آن خوابی که پریده است در میان این همه هیاهوی جهان، دخترکم ستایشم با پرستوهای کدام فصل پریده ای که دیگر تو را نمی یابم ؟! مردِ کوچک زندگی ام الیاس جان، نان آور زندگی ام به خانه ات بازگرد که اگر نباشی نان به کنار، می خواهم دنیا هم نباشد و نماند جایی برای قرار ! برای چندمین بار است که در طول امشب چشم هایم را به سقف تاریک دوخته ام، به جهان تاریک، به جهل تاریکِ مرکب و به انتحار، بی فایده است و خوابم نمی برد، درسوگ ستایشم بودم که عکس های الیاس را دیدم و باز چشم ها را بستم بر آنچه که بر او گذشته بود تا که خوابم ببرد درست شبیه به آنکسی که با صدای انتحاری از خواب پرید و پرسید چه شد ؟؟ انفجاری کابل را لرزاند، 60 کشته و 347 نفر زخمی گور کنانی شده ایم که هر روز برای تکه گوشتی از خودمان خاک را می کنیم و تکه ای از وجودمان را در آن دفن نموده و به روزمرگی های مان باز می گردیم ، تا انتحار بعدی، تا فرخنده کشی دیگر، تا گم شدن تبسم و ستایشی دیگر، تا فاجعه ای دیگر ادامه می دهیم و نفس می کشیم و عجیب از رو نمی رویم ... باید به اینجا برسد به گلوگاه، تا آنجا که دیگر نتوانیم ادامه دهیم که دیگر حتی نتوانیم نفس بکشیم و تن به اجبار دهیم ، مثل اجبار تن به پیراهن، بپذیریم که ریشه های مان از این سرزمین جدا نیست و باید برای تغییر این وضعیت هر کدام از ما آشفته و بی خواب شویم تا که تکانی به خود دهیم وکاری انجام دهیم مبادا که بار این سرزمین فقط بر دوش پدران و مادران داغدیده اش باشد. (April 21 )
عزیزترینم قسمتی از دنیا رو کم کم داره تغییر میده، به این ترتیب که هر روز صبح زود یک بغل پُر از تکه نان های ریز رو برای پرنده های داخل حیاط می بره، گاهی وقتا که دیرتر میشه صدای گنجشکا و قُمری ها بلند میشه به کو کو ... کوکو ... جیک جیک ... سرجمع ده یازده تایی میشن، اوایل خیلی کم بودن اما انگار عطرِ نان خانه ی ما فراگیرتر شده و به مرور زمان پرنده های بیشتری دارن از ما سر می زنن، عزیزترین رو بیشتر از قبل دوست دارم، بودنش برای من و پرنده ها بسیار پُربرکت هست، به برکت مهربانی اش در حیاطی بدون درخت، هر روز صبح با صدای پرندگان بیدار می شوم، انگار ما همه بر شانه های او آشیانه ساخته ایم . (March 24 )
چندین سال پیش، آن موقع هایی که کتابِ کودک تصویر سازی می کردم قهرمانِ داستانم دختر بچه ای بود که آرزویش یک جفت گوشواره بود، در یک پلان از تصویرسازی ام دخترک گوشواره ای می یابد که بی نهایت زیباست، با خوشحالی سر به آسمان بلند می کند و خنده کنان با دامن قرمز رنگ گل گلی اش می چرخد و می چرخد، آنقدر که تمام شکوفه های پیراهنش می شکفد و گلریزان دامنش دشتِ سبز را رنگارنگ می کند. بین تمام همکلاسی های ایرانیم تصمیم گرفته بودم دخترک قصه یِ من افغانستانی باشد، بنابراین تا می توانستم چشم هایش را بادامیِ دست نیافتنی ساخته بودم با موهایی سیاه به سیاهی رنگ شب که در دوجهت بافته شده بود، به همراه گوشواره ای به رسم اشک با ریشه هایی بسیار ظریف که از آن آویز بود، دخترک می چرخید و می خندید و صدای قهقه اش در آن سویِ کوه بابا می پیچید . تمامی این تصویرها و خیالات را من از زاویه ی بالا تصویرسازی کرده بودم، به چشم هنرمندی خُرد و ناچیز که در ذهن سیالش آفریننده ای قَدَر شده بود. این صحنه ماند تا به امروز زندگی ام که به مناسبت عید از راه دووووور، از افغانستانِ عزیزم گوشواره ای برایم به ارمغان آوردند، با همان رسمِ اشک و ریشه های ظریفِ آویز بر آن. بنظر می رسد قهرمان آن صحنه از نقاشی داستانم خودم بوده باشم با همان چشم های بادامی و با همان شورو شعف در آغاز فصل بهار، اگر چه دورم صدایم را باد می برد برای کوه بابا، برای تمام بلندی های سرزمین پدری ام. این اتفاق همه یِ آن شادی های کودکانه را برایم زنده کرد. ولی افسوس که هنوز هم دخترکان سرزمین من، در آرزوی گوشواره های اشک دار، خنده های کودکانه، بازی های بچه گانه و شادی های معصومانه اند. (March 20 )
یک نقطه ی کور در وجودم دارم، چیزی شبیه به بوفِ کورِ صادق هدایت، گهگاهی که با سرب داغی لبریز می شود رنگش را می بینم که سیاه عمیق است و از عمق ته نشین شده ی ایدئولوژی هایم سرباز کرده است، از حس نوستالژیکِ شخصی ام نسبت به زندگی، شاید بتوان آن را گونه ای از افسردگی تعریف کرد که گهگاهی با کابوس های نیمه شب مرا بی خواب می کند، اینبار مرگ یکی از عزیزانم در جنگ و طریقه ی مردن ش، دویدن در کوچه ای که انتها و ابتدایش ناپیداست و رنگش که باز همان سیاه عمیق است. این نقطه ی کور به دلیل بودنم و سپس مرگ و تجزیه شدنم در خاک بر می گردد، تصویری که در شادترین لحظات زندگی ام از میان هزاران لحظه ی زیبا سر از خاک بیرون می کشد و شادی مرا می بلعد، برای چندمین بار تجزیه می شوم با کرم هایی که در یکدگر می لولند و برای زندگی چند روزه یِ شان بر من نقطه ی پایان می گذارند .کابوس امشبم مرا بیاد پیرمردی انداخت که در سکوت اشک می ریخت و دقیق تر که نگاه کردم کوله یِ سربازی از جنگ را در میان دستانش گرفته بود، تمام آنچه که میشد برای یک پدر به یادگار گذاشت به اندازه یِ یک آغوش خالی ، آن روز هم به همان بیهودگی مرگ و زندگی رسیدم، همان سخت جان کندن مان. بر روی تلی از خاک نشسته و هذیان می بافم، استخوان هایی با قدمت صدها هزار سال قبل در گوشم نجوا می کنند . (February 19 )
فردا که نباشم خورشید باز هم طلوع خواهد کرد و من با تمام وجود میخواهم که بهشت موعودم از همین نقطه ی زمین شروع شود ، از همین قاب خالی پُر از معنا و از بطنِ پریان همین خاک . بی شک باز هم چشم هایی بادامی آرزو می کنم ، شبیه به آواز پی در پیِ زنی که صلصال در خاک خفته اش را فرا می خواند . (February 3 )
راه برای دور شدن و یا رسیدن ؟! معنایی که با قلبِ آدمی ارتباط دارد، دلبستگی هایی که در این سمت موازنه یِ اندوه وجود دارد و یا دل خوشی هایی که تو را به وصل شادی می رسانند "زندگی شاید همین باشد" دل کندن و باز دل سپردن چیزی شبیه به جان کندن. (Junuary 19 )
دلتنگم ... برای کهکشان راه شیری، برای دنیایی فراتر از بودنِ آدم ها و برای یک تکیه گاه بینهایت . (Junuary 2 )
در آستانه ی سی سالگی زنی که حقیقت نابی را یافته بود، حال او باید خوب باشد که حال جهان بهبود یابد، دنیایی که نیاز به " مهربانی و آرامش" داشت و " زیبایی" این عناصر نابِ دست نیافتنی چون طلا در کف رودخانه ای در میانه یِ وجودش موج می زد ، منشاء آفرینش بود و جهان با نفس های او آرام و قرار می گرفت.
2015
به رنگ کتاب ها فکر می کنم به هم نشینی دوست ها و صحبت آن روز ریحان که اصرار داشت تمام دوستی ها رنگ دارند و با یک هم نشین آبی رنگ، نارنجی هم که باشی ته مایه رنگی از آسمان خواهی داشت . چند روز پیش فروشنده ای کتاب « تهوع » را برایم یک رُمان سیاه خواند و امروز که آن را خوانده ام به وجود خویشتن و به توقف افکار در لحظه فکر می کنم که برای سارتر دغدغه ای سیاه شده بود : آیا من وجود دارم ؟! بسیار شادمانم، شبیه به خودم را یافته ام، کسی شبیه به من در سالهای دوری که حالا مرده است و ما با تفاوتی ناچیز در حجابِ جان و تن با روح یکدِگر دوست شده ایم، در میان خواب و بیداری، در میان وَهم و پندارها ، قرار است چه رنگی شوم ؟! " بله این همان است که می پنداشتم هیهات ! همان که هنوز می خواهم، وقتی که زنی سیاه پوست آواز می خواند بسیار شادمانم : اگر زندگی خود من موضوع آن نغمه بود به چه اوج هایی که نمی رسیدم . « ژان پُل سارتر، تهوع »" (December 6 )
شوقِ بی نهایت رفتن و باز مثل همیشه ماندن، دلیل واقعی آن بماند، به گمانم ریشه کرده ام در خاکی که هرگز در آن سبز نشدم ، تک درختی خشک و کهنسال . ( November 26 )
زمانه آدمی را تغییر می دهد و کودکان دیروزاز این امر مستثنی نیستند . ما به سمت یکدیگر یخ پرتاپ می کردیم، کبری از آن سمت خیابان از حیاط خلوت خانه ی شان و حالا کاملا اتفاقی بعد از گذشت سالهای زیادی ازعمرمان در اتوبوس روبروی هم ایستاده و به همان یخی به یکدیگر زُل زده بودیم. یک روز عادی از زندگی ام گذشته و من اولین تار سپید مویم را کشف کرده ام و حالا دیدن هم بازی کودکی ام وقصه ی پرتاپ یخ مان شاید نشانه ایست که بتوانم این دو اتفاق را به هم نزدیک و بیشتر از پیش درخودم گم شوم، میان ثانیه های ساعتی قبل شناورم، روبروی آینه عینک جدید را امتحان می کنم.
اما یک تار سپید مو تمام حواسم را می برد تا تهِ آن خیابانی که قبل ترها محو بود و حالا به شدت واضح شده بود. عینک ساز برای بار چندم است که می پرسد از عدسی های جدید آن راضی هستم یا نه ؟ گنگ نگاهش کردم و گفتم : یک تار مویم سپید شده. انگاربه آدمی گیج و منگ نگاه می کند، اهمیتی نمی دهم. عادت کرده ام به اینکه آدم ها وقتی کسی را نمی فهمند تو را دیوانه می پندارند وعاقلانه، احمقانه تماشایت می کنند شبیه به همین کبری که حالا زُل زده است به چشمانم ومن در یک روز کاملا عادی درلابه لای همان روزهای کودکی با درخشش تیرهای یخی غرق شده ام . ما به سمت یکدیگر یخ پرتاپ می کردیم، من از پشت بام طبقه یِ دوم مان و کبری آن سمت خیابان از حیاط خلوتِ .
Comments